جا مانده ام ... یک جایی ، آن دورهای خیلی دور ،
میان آنهمه بغض و دلتنگی و تنهایی ، جا مانده ام ...
نگو که نمی توانی برای تنهایی های من دل بسوزانی ...
این شب ها ، هوا که تاریک که می شود ،
دلم آن سکوت عمیق شب های سرد زمستان را می خواهد ...
بنشینم کنار پنجره ... زانوهام را بغل کنم ... مچاله شوم توی خودم ...
هی به روی خودم نیاورم ..
که ستارم مدام زل می زند توی چشم هام که یعنی بیا ...
بیا مرا بغل کن ... بیا نوازشم کن ... بیا با هم بغض کنیم ...
با هم اشک بریزیم ... با هم بمیریم ...
این شب ها ، خیلی سرد است ...
حتی اگر گرمای دستهای تو ، تمام سرمای تنم را در آغوش گرفته باشد ...
نه .. عزیز همیشه و هنوز ... نگران نباش .. حال من خوبست ...
تو اما .. باور نکن ....